پل

محمدرضا شادگار
mshoudgaur@yahoo.com

ـ ديگر مسافر نمي‌زني‌؟
ـ مسافركش‌ نيستم‌ آقا. شما را هم‌ واسه‌ اين‌ سوار كردم‌ كه‌ تنها نباشم‌.
ـ سوارش‌ بكني‌، يك‌ ثوابي‌ هم‌ مي‌بري‌. گناه‌ دارد ضعيفه‌!
تا ترمز كند، ماشين‌ چند متري‌ جلو رفت‌. جهت‌ گردش‌هاي‌ پل‌ِ كَلاك‌ را داشتند عوض‌ مي‌كردند تا از روي‌ رو گذر پل‌، به‌ سمت‌ چالوس‌، راه‌ِ دسترسي ‌بسازند. سيمان‌ و شن‌ و ماسه‌ را كنار حفاظ‌ِ آهني‌ِ جاده‌ ريخته‌ بودند. كنار كه‌ كشيد توده‌ي‌ درهم‌ گرد و خاك‌، روي‌ شانه‌ي‌ راه‌، به‌ دنبال‌ ماشين‌ كشيده‌ شد. زن‌ با قدم‌هاي‌ بلند از ميان‌ گرد و غبار، خودش‌ را به‌ ماشين‌ رساند. با كف‌ دست‌ غبار روي‌ شانه‌هاش‌ را تكاند و سرش‌ را مقابل‌ِ پنجره‌ي‌ جلو پايين‌ برد.
ـ فرديس‌؟
راننده‌، بي‌آن‌ كه‌ چشم‌ از جاده‌ بردارد، سرش‌ را تكان‌ داد. زن‌ روي‌ صندلي‌ِ عقب‌ نشست‌. ماشين‌ كه‌ راه‌ افتاد مرد، روي‌ صندلي‌ِ جلو، گردن‌ كشيده‌ بود و از توي‌ِ آينه‌ به‌ زن‌ نگاه‌ مي‌كرد. زن‌ كه‌ سر بلند كرد چشمش‌ به‌ آينه‌ افتاد، لب‌ ورچيد و به‌ راننده‌ نگاه‌ كرد.
ـ اين‌ شيشه‌تان‌ پايين‌ نمي‌آيد؟
راننده‌ دستگيره‌ را از توي‌ داشبورد درآورد و، بي‌آن‌ كه‌ برگردد، آن‌ را به‌ طرف‌ زن‌ گرفت‌ و گفت‌:
ـ مواظب‌ دست‌تان‌ باشيد! لقي‌ دارد.
مرد، كه‌ رويش‌ را به‌ طرف‌ زن‌ برگردانده‌ بود، گفت‌:
ـ اجازه‌ بدهيد كمك‌تان‌ بكنم‌.
ـ زحمت‌ نكشيد! از پسش‌ برمي‌آيم‌.
و با دستگيره‌ و نري‌ِ شيشه‌بالابر كلنجار رفت‌ و بعد گفت‌:
ـ نه‌، كار من‌ نيست‌ انگار.
مرد دست‌ دراز كرد و گفت‌:
ـ عرض‌ نكردم‌؟
و بالاتنه‌اش‌ را برگرداند و كنده‌ي‌ زانوي‌ راستش‌ را روي‌ نشيمن‌ صندلي‌ گذاشت‌، دستگيره‌ را از دست‌ زن‌ گرفت‌ و خم‌ شد تا آن‌ را جا بيندازد. بلند كه‌ شد هانفسش‌ به‌ صورت‌ زن‌ خورد. زن‌ خودش‌ را عقب‌ كشيد. كيفش‌ را از روي‌ِ صندلي‌ برداشت‌ و روي‌ِ زانويش‌ گذاشت‌. مرد نيم‌تنه‌اش‌ را بالاتر كشيد. آرنجش‌ به ‌شانه‌ي‌ راست‌ زن‌ ساييد.
زن‌ گفت‌: از خيرش‌ بگذريد!
ـ از چيزي‌ كه‌ خيرش‌ به‌ كسي‌ مي‌رسد نبايد گذشت‌.
ـ چه‌ خيري‌؟... زحمت‌ نكشيد.
ـ شما خيرش‌ را ببريد، ما هم‌ ثوابش‌ را... البته‌ با اجازه‌ي‌ آقا.
و به‌ راننده‌ اشاره‌ كرد.
ـ ببينيد دارد جا مي‌افتد. آهان‌... آهان‌... تمام‌ شد. بفرماييد.
شيشه‌ را تا محاذات‌ شانه‌ي‌ زن‌ پايين‌ كشيد. باد رشته‌اي‌ طلايي‌ از موي‌ زن‌ را روي‌ِ پيشاني‌اش‌ تكان‌ داد.
زن‌ گفت‌: زحمت‌ كشيديد.
مرد گفت‌: قابل‌ شما را نداشت‌.
و به‌ زن‌ خيره‌ نگاهي‌ كرد. بعد برگشت‌ سرِ جايش‌ نشست‌. زن‌ از كيف‌دستي‌اش‌ آينه‌ي‌ كوچكي‌ درآورد و به‌ آن‌ نگاه‌ كرد. راننده‌ نگاهي‌ به‌ دستگيره ‌انداخت‌ و گفت‌:
ـ اين‌ لگن‌ دست‌ِ صدم‌ است‌ به‌ مولا. صفرش‌ كه‌ زير پاي‌ ما نبود.
مرد خنديد و گفت‌:
ـ دست‌ِ صدم‌ است‌ كه‌ باشد. ركاب‌ كه‌ مي‌دهد. حالا هم‌ كه‌ چموش‌ و قبراق زير پاتان‌ است‌.
برگشت‌ نگاهي‌ به‌ زن‌ انداخت‌ و گفت‌:
ـ بد عرض‌ مي‌كنم‌ خانم‌جان‌؟ اگر نبود من‌ و شما الان‌ وِل‌معطل‌ بوديم‌.
زن‌ گفت‌: شما را نمي‌دانم‌، ولي‌ من‌...
مرد گفت‌: جسارتي‌ نباشد خانم‌جان‌. مي‌خواستم‌ به‌ اين‌ آقا راننده‌ي‌ گُل‌مان‌ عرض‌ كنم‌ كه‌ آدم‌ بايست‌، واسه‌ نعمت‌ِ خدا كه‌ نصيبش‌ مي‌شود، شكر كند. آن‌ هم‌ نعمتي‌ كه‌ خيرش‌ به‌ بندگان‌ خدا مي‌رسد.
راننده‌ گفت‌: انگار دل‌ شما خيلي‌ خوش‌ است‌!
مرد گفت‌: چرا نباشد؟ وضع‌مان‌ كه‌ خدا را شكر روبه‌راه‌ است‌.
راننده‌ گفت‌: خدا بهتر بكند!
ـ شما راننده‌ي‌مان‌ باشيد و اين‌ خانم‌ هم‌ هم‌سَفرمان‌، بهتر هم‌ مي‌شود. بساط ‌مان‌ جورِ جور است‌.
راننده‌ گفت‌: جدي‌؟
مرد گفت‌: مگر به‌ ما نمي‌آيد؟ يعني‌ مي‌فرماييد دست‌مان‌ ساق وسالم‌ است‌ يا كه‌ سيبش‌ سرخ‌ نيست‌؟
راننده‌ گفت‌: دور از جان‌!... بساط‌ تان‌ را مي‌گويم‌. پس‌ جورِ جور است‌! هان‌؟
مرد گفت‌: سفره‌ي‌ درويشي‌ست‌. خانم‌جان‌ هم‌ اگر قابل‌ بدانند، بنده‌گي‌ هم‌ مي‌كنيم‌.
زن‌ گفت‌: بي‌مايه‌ كه‌ فطير است‌.
مرد گفت‌: بر منكرش‌ لعنت‌! ولي‌ ما فقط‌ يك‌ امروز را مي‌خواستيم‌ با اين‌ دوست‌مان‌ عين‌ِ آقاها سركنيم‌، نه‌ آقاي‌ راننده‌؟
راننده‌ گفت‌: من‌ كي‌ باشم‌ آقا! شما كه‌ ماشالا يك‌تنه‌ مي‌بريد و مي‌دوزيد. بنده‌ سرِ پيازم‌ يا ته‌ پياز؟
مرد گفت‌: شما سرور ماييد. بي‌شما و ماشين‌تان‌ كُميت‌ِ همگي‌ِمان‌ امروز لَنگ‌ بود.
راننده‌ گفت‌: گوش‌ِ شيطان‌ْ كر، پس‌ حالا روبه‌راه‌ ايد؟
مرد گفت‌: روبه‌راه‌ كه‌ بوديم‌، ولي‌ اگر مردم‌ سرِ ناسازگاري‌ نمي‌گذاشتند عيش‌مان‌ كامل‌ بود.
راننده‌ گفت‌: اما عيش‌ْ جيب‌ِ پُر پول‌ مي‌خواهد.
مرد گفت‌: اگر داشتيم‌ اين‌قدر ريخت‌وپاش‌ كنيم‌، يك‌ لكنته‌اي‌ مي‌انداختيم‌ زير پامان‌ و خيرش‌ را به‌ مردم‌ مي‌رسانديم‌.
راننده‌ گفت‌: ولي‌ اين‌ بساط‌ِ جور كه‌ مي‌گويي‌ جيب‌ِ پُر‌وپيمان‌ مي‌خواهد.
زن‌ گفت‌: قربان‌ِ آدم‌ِ چيزفهم‌!
مرد همان‌طور كه‌ برگشته‌ بود و يال‌ِ راست‌ كتش‌ افتاده‌ بود روي‌ شكمش‌، با سرِ چهار انگشت‌ِ به‌هم‌ چسبيده‌ي‌ دستش‌، زد به‌ جيب‌ِ پاييني‌ِ كتش‌ كه‌ جلوِ شكمش‌ آويزان‌ بود و خيره‌ به‌ زن‌ گفت‌:
ـ داريم‌، پُر‌وپيمانش‌ را هم‌ داريم‌.
زن‌ گفت‌: ته‌وتوي‌ تمام‌ِ آن‌ جيب‌هاي‌ سوراخت‌ را دربياوري‌ پشيزي‌ مي‌شود؟
مرد گفت‌: آن‌قدر مي‌شود كه‌ درويشي‌ را سير كند. تازه‌ آقاي‌ راننده‌ زنده‌ باشند!
و رو كرد به‌ راننده‌.
ـ هان‌؟ ته‌ِ جيب‌ِ شما پول‌وپله‌اي‌ به‌هم‌ مي‌رسد تا كه‌ امروز، به‌ اميد خدا، همه‌ي‌ خلق‌الله را حاجت‌روا كرده‌ باشيد؟
راننده‌ لبخند زد. مرد ادامه‌ داد.
ـ خانم‌جان‌ خيلي‌ بلندنظر تشريف‌ دارند. عرض‌ كردم‌، مايه‌تيله‌اي‌، چيزي‌ داري‌؟
راننده‌ باز لبخند زد، گفت‌:
ـ پس‌ هنوز كَدو را نديده‌اي‌؟
مرد گفت‌: كدو؟
راننده‌ كف‌ِ دست‌ پت‌ و پهنش‌ را زد روي‌ كله‌گي‌ِ دسته‌دنده‌ي‌ اتوماتيك‌ و خنديد و گفت‌:
ـ آن‌ كدو را چون‌ نديدي‌ اي‌ حريص‌؟
دستش‌ را كه‌ پس‌ كشيد، نگاه‌ِ مرد افتاد روي‌ دسته‌دنده‌ و بعد روي‌ پاهاي‌ لاغرِ راننده‌. پاهاش‌ را چفت‌ِ هم‌ گذاشته‌ بود. ساق هاي‌ باريكش‌ چسبيده‌ بود به‌ لبه‌ي‌ صندلي‌. مرد لبش‌ را گزيد و سرش‌ را پايين‌ انداخت‌ و تا نزديكي‌هاي‌ پل‌ فرديس‌ كه‌ ترافيك‌ سنگين‌ شد، لب‌ از لب‌ باز نكرد. نرسيده‌ به‌ پل‌ْ ماشين‌ها گوش‌ تا گوش‌ بزرگ‌راه‌ كنار هم‌ ايستاده‌ بودند.
مرد رو به‌ راننده‌ گفت‌: ولي‌ من‌ هم‌ اهلش‌ نيستم‌، آن‌ جوري‌ها.
راننده‌ گفت‌: پس‌ چه‌ جوري‌اش‌ هستي‌؟
و يواش‌ ادامه‌ داد: خيلي‌ زود جا زدي‌... هولش‌ بَرَت‌ داشته‌؟
مرد گفت‌: من‌ هر غلطي‌ كه‌ مي‌كنم‌ باز مواظبم‌ تا از پل‌ِ صراط‌ هم‌، اگر خدا بخواهد، جان‌ به‌در ببرم‌.
راننده‌ لبخند زد. مرد ادامه‌ داد.
ـ ولي‌ خودِ تو چي‌؟ فقط‌ حلوا حلوا مي‌كني‌؟
راننده‌ گفت‌: از كمر به‌ پايين‌ معيوبم‌، ولي‌ كور كه‌ ديگر نيستم‌، مي‌بينم‌.
مرد گفت‌: بابا اي‌ والله.
و با كف‌ دست‌ زد به‌ شانه‌ي‌ راست‌ راننده‌. راننده‌ كه‌ لبخند مي‌زد، چشمكي‌ زد و زد توي‌ صف‌ِ كناري‌ِ ماشين‌ها و ايستاد. مرد پنجره‌ را كشيد پايين‌تر.
ـ چه‌ نسيم‌ِ خنكي‌!
نفس‌ عميقي‌ كشيد و از جيبش‌ سيگاري‌ در آورد گيراندش‌. بازويش‌ را گذاشت‌ سر پنجره‌ و دود را حلقه‌حلقه‌ به‌ بيرون‌ فوت‌ كرد. راننده‌ به‌ آينه‌ نگاه‌ كرد. زن‌ برگشته‌ بود و از شيشه‌ي‌ عقب‌، ماشين‌هاي‌ پشت‌سر را ديد مي‌زد. بعد برگشت‌ و كنار درِ عقب‌، گوشه‌ي‌ صندلي‌ كز كرد. داشت‌ لبش‌ را مي‌گزيد.
راننده‌ رو به‌ زن‌ گفت‌: كسي‌ دنبال‌ِتان‌ مي‌كند؟
ـ بايد دنبالم‌ بكنند؟
و از پشت‌ِ صندلي‌ِ شاگرد، خودش‌ را كشاند وسط‌ صندلي‌ِ عقب‌. روي‌ لبه‌ي‌ دوشك‌ نشست‌ و از توي‌ آينه‌ي‌ جلو عقب‌سرش‌ را ديد زد.
راننده‌ گفت‌: ديديدش‌؟ دارد چراغ‌ مي‌زند.
زن‌ گفت‌: حتماً دل‌ و روده‌ي‌ لكنته‌تان‌ افتاده‌ وسط‌ِ جاده‌، دارد خبرتان‌ مي‌كند.
و خنديد و رفت‌ پشت‌ صندلي‌ِ راننده‌، آرنج‌ راستش‌ را گذاشت‌ روي‌ لبه‌ي‌ پشتي‌ِ صندلي‌ و سرش‌ را روي‌ شانه‌ چرخاند به‌ عقب‌ نگاه‌ كرد.
مرد گفت‌: غلط‌ نكنم‌ با شما كار دارد خانم‌جان‌.
و دست‌ كشيد روي‌ جيب‌ِ راست‌ كتش‌. ماشين‌ِ كناري‌ كه‌ جلوتر رفت‌، از پشت‌سر، اُپلي‌ درآمد و بغل‌ به‌ بغل‌شان‌ ايستاد. پسر جواني‌، با موهاي‌ پشت‌ سربسته‌، پشت‌ِ فرمان‌ نشسته‌ بود. نگاه‌ِ جوان‌ توي‌ ماشين‌ چرخي‌ زد و روي‌ صورت‌ زن‌ نشست‌. زن‌ لب‌ ورچيد و سرش‌ را رو به‌ مرد چرخاند.
ـ من‌ كه‌ نمي‌شناسمش‌.
مرد به‌ راننده‌ گفت‌: به‌ دلم‌ برات‌ شده‌ سرِ كار ايم‌.
راننده‌ گفت‌: يك‌ قلم‌ بگو، از اين‌ زندگي‌، كه‌ سرِ كاري‌ نباشد؟
ـ شايد هم‌. ولي‌ من‌ يكي‌، فقط‌، از آخر و عاقبت‌ِ بچه‌هام‌ مي‌ترسم‌. ما كه‌ رفتني‌ايم‌. اصلاً قديم‌ها خوب‌ بود. حالا معلوم‌ نيست‌ چي‌ راست‌ است‌ و چي‌ دروغ‌. يعني‌ نمي‌دانم‌ همين‌ طرف‌ كه‌ الانه‌ پيش‌ِ چشم‌مان‌ است‌، اين‌ لاشه‌ي‌ گوشت‌ و پي‌ و رگ‌، آدم‌ است‌ يا همه‌اش‌ فكر است‌ و خيال‌؟
راننده‌ گفت‌: داري‌ قاتي‌ مي‌كني‌. مواظب‌ خودت‌ باش‌!
مرد گفت‌: مراقبم‌.
و بعد به‌ زن‌ خيره‌ نگاهي‌ كرد.
زن‌ گفت‌: چه‌ بويي‌ مي‌آيد. حالم‌ دارد به‌ هم‌ مي‌خورد.
راننده‌ شيشه‌اش‌ را داد پايين‌ پايين‌. مرد راننده‌ را نگاه‌ كرد و ساكت‌ بود. راننده‌ كف‌ دست‌هاش‌ را گذاشت‌ روي‌ دو گوشه‌ي‌ دوشك‌ و بازوهاش‌ را ستون‌ ِ تنش‌ كرد. بالاتنه‌ي‌ دُرشتش‌ را بلند كرد. ران‌هاش‌ روي‌ دوشك‌ جابه‌جا شد و پاهاي‌ لَختش‌ به‌ دنبال‌ِ كمرش‌ كشيده‌ شد گوشه‌ي‌ صندلي‌.
زن‌ گفت‌: پنجره‌هاتان‌ را بدهيد بالا! گفتم‌ بوي‌ بدي‌ مي‌آيد، چرا پايين‌؟
راننده‌ به‌ سيگارِ لاي‌ لب‌ِ مرد اشاره‌ كرد و گفت‌:
ـ با اين‌ سيگار؟
مرد به‌ راننده‌ لبخند زد و رو به‌ زن‌ گفت‌:
ـ تازه‌، شما هم‌ كه‌ همين‌ الان‌ كشيديد پايين‌.
و پكي‌ قچاق زد و دودش‌ را حلقه‌حلقه‌ فرستاد رو به‌ صندلي‌ِ عقب‌.
زن‌ گفت‌: خودت‌ كشيدي‌، نه‌ من‌.
مرد گفت‌: ولي‌ شما گفتي‌، نه‌؟
ـ حالا، خوب‌، فرق مي‌كند.
مرد زل‌ زد به‌ زن‌ و گفت‌:
ـ چه‌ فرقي‌؟
زن‌ گفت‌: با اين‌ بو!
و لب‌ ورچيد و به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرد. مرد لبخند زد و راننده‌ را نگاه‌ كرد.
راننده‌ گفت‌: دست‌ِ خودم‌ كه‌ نيست‌. اين‌ بي‌صاحب‌ مانده‌ هم‌ اختيار سرخود شده‌.
و پاي‌ پلك‌ِ راستش‌ پريد. صداش‌ لرزه‌ داشت‌ وقتي‌ كه‌ گفت‌:
ـ پس‌ و پشتي‌، تخم‌ و تركه‌اي‌ چيزي‌ داري‌؟
مرد گفت‌: دارم‌... انگاري‌ خواب‌ و خيال‌ است‌، ميان‌ِ اين‌ همه‌ سايه‌.
راننده‌ گفت‌: توُ خانه‌ حبس‌شان‌ مي‌كني‌؟
مرد گفت‌: حبس‌شان‌ كنم‌؟ به‌شان‌ اعتماد نكنم‌، چي‌ طوري‌ آدم‌ِ زندگي‌ِشان‌ كنم‌ كه‌ فردا دريده‌ نشوند؟
راننده‌ گفت‌: پس‌ اعتماد مي‌كني‌؟
مرد گفت‌: اين‌ اعتمادْ اجباري‌ست‌.
راننده‌ گفت‌: ولي‌ اعتماد مي‌كني‌؟... بالاخره‌ كه‌ اعتماد مي‌كني‌.
مرد گفت‌: خوب‌، مي‌كنم‌.
راننده‌ گفت‌: همين‌ هم‌ خوب‌ است‌. مي‌بيني‌ كه‌ دنيا آن‌ قدرها هم‌ سياه‌ نيست‌.
و ابرو انداخت‌. با دست‌ راستش‌ دنده‌ي‌ جلو زد و با دست‌ ديگرش‌ سرِ ميله‌اي‌ را كه‌ زير غربيلك‌ فرمان‌، جلوِ صندلي‌، نصب‌ شده‌ بود هل‌ داد پايين‌. صداي ‌دورِ موتور بلندتر شد. ماشين‌ تكاني‌ خورد و يواش‌ راه‌ افتاد و از اُپل‌، كه‌ توي‌ رديف‌ِ ماشين‌هاي‌ كناري‌ گير كرده‌ بود، جلو زد. نزديك‌ پل‌ِ فرديس‌ توده‌ي‌ به‌هم‌ پيچيده‌ي‌ دود داشت‌، در ستوني‌ از آتش‌، به‌ هوا بلند مي‌شد. مرد رو كرد به‌ راننده‌.
ـ حالا ديگر برو سرِ نقل‌ِ خودت‌!
و به‌ پاهاي‌ راننده‌ نگاه‌ كرد. عضله‌ي‌ ران‌ِ راست‌ راننده‌ پريد. راننده‌ نيشگونش‌ گرفت‌. كف‌ دستش‌ را كشيد روي‌ كشاله‌ي‌ لاغر رانش‌ و لاي‌ انگشتانش‌ چلاندش‌ و بعد با كاسه‌ي‌ كف‌ دست‌ كوبيد سرِ زانويش‌.
زن‌ گفت‌: پس‌ اين‌ بوي‌ِ بد مال‌ِ...
راننده‌ پاي‌ پلك‌ِ راستش‌ پريد، گفت‌:
ـ اين‌ قدر نقل‌ِ ديدني‌ هست‌ كه‌ نقل‌ِ من‌ توش‌ گم‌ است‌.
و به‌ آينه‌ي‌ جلو نگاه‌ كرد، صورتش‌ سرخ‌ شده‌ بود. زن‌ لبش‌ را گزيد.
مرد گفت‌: بگو ديگر! ويرم‌ گرفته‌ بدانم‌.
راننده‌ گفت‌: خيلي‌ ساده‌ اتفاق افتاد، توُ يك‌ تصادف‌.
مرد گفت‌: فقط‌ همين‌؟
زن‌ گفت‌: اي‌ بابا، نقلش‌ همين‌ تصادف‌ است‌ ديگر.
مرد گفت‌: من‌ از بعدش‌ مي‌ترسم‌، از آخر و عاقبتش‌.
زن‌ گفت‌: آخرش‌ مرگ‌ است‌.
مرد گفت‌: بعدش‌.
زن‌ گفت‌: آهان‌. نكير و منكر است‌. پل‌ِ صراط‌ است‌. بهشت‌ است‌.
مرد گفت‌: مطمئني‌ بهشت‌ است‌؟
زن‌ گفت‌: پس‌ چي‌، يعني‌ عين‌ِ تو، برزخ‌ است‌؟
راننده‌ رو گرداند به‌ مرد.
ـ داري‌ بازي‌ درمي‌آوري‌ يا راستي‌ راستي‌ واهمه‌ داري‌؟
مرد گفت‌: مي‌ترسم‌ تمام‌ِ عمر گول‌ خورده‌ باشيم‌.
راننده‌ از توي‌ آينه‌ زن‌ را برانداز كرد كه‌ داشت‌ توي‌ اُپل‌ را، كه‌ كنارشان‌ سپر به‌ سپر جلو مي‌آمد، نگاه‌ مي‌كرد. از سه‌ باند بزرگ‌راه‌، فقط‌، باند سمت‌ِ راست‌باز بود. توي‌ دوتاي‌ ديگر، دو ماشين‌ به‌ هم‌ زده‌ بودند. موتور يكي‌شان‌ آتش‌ گرفته‌ بود و جلوش‌ لاشه‌اي‌ افتاده‌ بود. باد، گه‌گاه‌، دود را مي‌خواباند روي‌ آسفالت‌ وماشين‌هاي‌ مانده‌ي‌ زير پل‌ را دود مي‌گرفت‌. بعد هم‌ كه‌ باد مي‌خوابيد، دود بلند مي‌شد رو به‌ كوله‌ي‌ پل‌ و پهن‌ مي‌شد زير عرشه‌اش‌. جنازه‌ي‌ مردي‌، كه‌ سر وسينه‌اش‌ روي‌ آسفالت‌ له‌ شده‌ بود، افتاده‌ بود كنار حفاظ‌ِ جاده‌. خون‌ و خاك‌ و دوده‌ روي‌ حفاظ‌ و كناره‌ي‌ بزرگ‌راه‌ كشيده‌ شده‌ بود. راننده‌ گفت‌: تف‌، صبح‌ِ اولِ صبحي‌ گند مي‌زنند روز آدم‌ را.
و به‌ مرد گفت‌: پول‌ خرد داري‌؟
ـ مي‌خواهي‌ چي‌ كار؟
راننده‌ گفت‌: مگر نمي‌بيني‌ پهن‌ شده‌ روي‌ زمين‌؟ شبه‌ و خواب‌ و خيال‌ هم‌ كه‌ مي‌گفتي‌ نيست‌ ها.
مرد از جا پريد: هي‌، بپا مرتيكه‌، قربان‌ِ حواس‌ِ جمع‌.
اُپل‌ با گوشه‌ي‌ راست‌ِ سپرِ جلوش‌ داشت‌ مي‌رفت‌ توي‌ سينه‌ي‌ ماشين‌. راننده‌ آهسته‌ كشيد روي‌ شانه‌ي‌ راه‌. راه‌ داد تا اُپل‌ جلو بزند. مرد داد كشيد:
ـ نمالي‌ بي‌پير! حيفه‌ ماشين‌. تو فكر قالتاق بازي‌هاتي‌، هان‌؟ حيفه‌ اين‌ اُپِن‌ زير پات‌.
و خيره‌ به‌ زن‌ نگاه‌ كرد.
زن‌ گفت‌: با خودتي‌.
راننده‌ گفت‌: شايد هم‌ فكرِ بدهكاري‌هاش‌ است‌.
مرد گفت‌: نه‌ بابا، ما را گرفته‌اي‌؟... سر و سري‌ با هم‌ دارند.
و سرش‌ را گرداند رو به‌ اُپل‌. جوان‌ داشت‌ چيزي‌ مي‌جويد. سرش‌ را پايين‌ انداخته‌ بود و با دستش‌ داشت‌ به‌ جايي‌ ورمي‌رفت‌. صداي‌ جاز بلند شد. زن ‌پنجره‌ي‌ عقب‌ را پايين‌ كشيد. دستش‌ را بيرون‌ كرد و رو به‌ اُپل‌، كه‌ داشت‌ زير پل‌ مي‌رفت‌، تكان‌ داد و بلند گفت‌:
ـ مي‌شود يك‌هوا بلندترش‌ بكنيد؟
مرد گفت‌: بلندِ خدايي‌ كه‌ هست‌. ديگر چه‌ قدر؟
زن‌ گفت‌: براي‌ شما بلند است‌.
مرد گفت‌: براي‌ شما كه‌... لااله‌الالله.
جوان‌ برگشت‌ نگاهي‌ كرد و سر تكان‌ داد و چيزي‌ گفت‌ كه‌ طنينش‌ در گرومپ‌ گرومپ‌ِ جاز گم‌ شد. ماشين‌ كه‌ نيش‌ نيش‌ جلو مي‌رفت‌ حالا لب‌ِ پل‌ رسيده ‌بود.
زن‌ گفت‌: چرا اين‌ قدر فس‌فس‌ مي‌كنيد؟ خسته‌ام‌ كرديد با اين‌ دَم‌ِ پل‌ ماندن‌تان‌.
مرد گفت‌: اگر عجله‌ داري‌، بِپر روي‌ِ اين‌ پل‌! از همين‌ پياده‌روي‌ كناري‌... دِيالا پياده‌ شو! بعد هم‌ راست‌ِ دماغت‌ را بگير، و تا برسي‌، صراط‌ المستقيم‌ برو!
زن‌ گفت‌: منتظر بودم‌، جناب‌عالي‌، دستورش‌ را صادر كني‌.
و در را باز كرد و با دست‌ ديگرش‌ اسكناس‌ مچاله‌اي‌ را پرت‌ كرد طرف‌ِ راننده‌. مرد گفت‌:
ـ باشد پيش‌ِ خودت‌. تو بيش‌تر محتاجش‌اي‌.
و دستش‌ را بلند كرد تا اسكناس‌ مچاله‌ را بردارد‌ كه‌ راننده‌ مچش‌ را گرفت‌.
ـ بده‌ش‌ به‌ من‌. دنبال‌ شر مي‌گردي‌.
زن‌ گفت‌: اكبيري‌.
و در ماشين‌ را محكم‌ به‌ هم‌ زد. بند كيف‌ِ جيرش‌ را روي‌ شانه‌ي‌ راستش‌ جابه‌جا كرد و بال‌ چپ‌ روسري‌اش‌ را انداخت‌ رويش‌. مرد شيشه‌ را پايين‌تر داد، سرش‌ را بيرون‌ كرد و گفت‌:
ـ ولي‌ به‌خدا دنبالت‌ مي‌كند.
زن‌ ايستاد، برگشت‌. چيزي‌ زير لب‌ زمزمه‌ كرد و بعد بلند گفت‌:
ـ حالا، به‌ همان‌ صراطي‌ كه‌ نافت‌ را باش‌ بريده‌اند، اين‌ راهي‌ كه‌ آدرسش‌ را دادي‌ آخر و عاقبتي‌ دارد؟
و لبخند زد. مرد داشت‌ با سبيلش‌ بازي‌ مي‌كرد.
راننده‌ گفت‌: كه‌ مي‌گفتي‌ حلوا حلوا نكنم‌، هان‌؟
و اسكناش‌ مچاله‌ را پرت‌ كرد رو به‌ جنازه‌. اسكناس‌ به‌ گُرده‌ي‌ كامله‌مردي‌ خورد كه‌ نيم‌خيز شده‌ بود روي‌ جاده‌ و داشت‌ پول‌هاي‌ دورِ جنازه‌ را جمع‌ مي‌كرد. نزديك‌ نعش‌، به‌ سكه‌هاي‌ خوني‌ شده‌ كه‌ مي‌رسيد، با نوك‌ انگشتان‌ برشان‌ مي‌داشت‌ و با پاشنه‌ي‌ دست‌ پاك‌شان‌ مي‌كرد. عده‌اي‌ روي‌ پل‌ ايستاده‌ بودند. گاهي‌ يكي‌شان‌ دست‌ مي‌كرد توي‌ جيبش‌ و پول‌ِ خرد مي‌ريخت‌ پايين‌، روي‌ نعش‌ و سر و هيكل‌ِ كامله‌مرد كه‌ خم‌ شده‌ بود و داشت‌ كيسه‌اش‌ را پُر مي‌كرد. صداي‌ جرينگ‌ جرينگ‌ِ افتادن‌ سكه‌ روي‌ آسفالت‌ بلند شده‌ بود كه‌ زن‌ به‌ آن‌سرِ پياده‌روي‌ كنارِ كوله‌، كه‌ به‌ روي‌ پل‌ مي‌رسيد، نگاهي‌ كرد. بعد برگشت‌ رو به ‌ماشين‌ و سرش‌ را دم‌ِ پنجره‌ پايين‌ برد و به‌ مرد گفت‌:
ـ سرِ همان‌ پل‌ صراطي‌ كه‌ مي‌گفتي‌، واسه‌ ليچارهات‌، يقه‌ات‌ را مي‌چسبم‌.
و كمر راست‌ كرد، پا تند كرد و رفت‌ رو به‌ ماشين‌هايي‌ كه‌ در سنگيني‌ِ ترافيك‌ِ زير پل‌ مانده‌ بودند.
مرد گفت‌: اين‌ كه‌ نرفت‌ فرديس‌. چه‌ قدر هم‌ آخدا، از زيرِ پلي‌ بودن‌، كلافه‌ بود.
راننده‌ گفت‌: سوار شد آخر؟
مرد ساكت‌ بود. به‌ پل‌ خيره‌ مانده‌ بود. بعد آرنجش‌ را گذاشت‌ سرِ پنجره‌ و ته‌سيگارش‌ را از لاي‌ لبش‌ برداشت‌ و با تلنگري‌ پرت‌ كرد روي‌ جاده‌. خنده‌ي‌ بلند مرد، نگاه‌ِ راننده‌ را گرداند رو به‌ او. راننده‌ لبخند زد و با كف‌ دستش‌ كشيد روي‌ كشاله‌ي‌ رانش‌ كه‌ داشت‌ دل‌ دل‌ مي‌زد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30890< 11


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي